مکر زن پایان ندارد رفت شب


قاضی زیرک سوی زن بهر دب

زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد


گفت ما مستیم بی این آب خورد

اندر آن دم جوحی آمد در بزد


جست قاضی مهربی تا در خزد

غیر صندوقی ندید او خلوتی


رفت در صندوق از خوف آن فتی

اندر آمد جوحی و گفت ای حریف


اتی وبالم در ربیع و در خریف

من چه دارم که فداات نیست آن


که ز من فریاد داری هر زمان

بر لب خشکم گشادستی زبان


گاه مفلس خوانیم گه قلتبان

این دو علت گر بود ای جان مرا


آن یکی از تست و دیگر از خدا

من چه دارم غیر آن صندوق کان


هست مایهٔ تهمت و پایهٔ گمان

خلق پندارند زر دارم درون


داد واگیرند از من زین ظنون

صورت صندوق بس زیباست لیک


از عروض و سیم و زر خالیست نیک

چون تن زراق خوب و با وقار


اندر آن سله نیابی غیر مار

من برم صندوق را فردا به کو


پس بسوزم در میان چارسو

تا ببیند مومن و گبر و جهود


که درین صندوق جز لعنت نبود

گفت زن هی در گذر ای مرد ازین


خورد سوگند او که نکنم جز چنین

از پگه حمال آورد او چو باد


زود آن صندوق بر پشتش نهاد

اندر آن صندوق قاضی از نکال


بانگ می زد کای حمال و ای حمال

کرد آن حمال راست و چپ نظر


کز چه سو در می رسد بانک و خبر

هاتفست این داعی من ای عجب


یا پری ام می کند پنهان طلب

چون پیاپی گشت آن آواز و بیش


گفت هاتف نیست باز آمد به خویش

عاقبت دانست کان بانگ و فغان


بد ز صندوق و کسی در وی نهان

عاشقی کو در غم معشوق رفت


گر چه بیرونست در صندوق رفت

عمر در صندوق برد از اندهان


جز که صندوقی نبیند از جهان

آن سری که نیست فوق آسمان


از هوس او را در آن صندوق دان

چون ز صندوق بدن بیرون رود


او ز گوری سوی گوری می شود

این سخن پایان ندارد قاضیش


گفت ای حمال و ای صندوق کش

از من آگه کن درون محکمه


نایبم را زودتر با این همه

تا خرد این را به زر زین بی خرد


هم چنین بسته به خانهٔ ما برد

ای خدا بگمار قومی روحمند


تا ز صندوق بدنمان وا خرند

خلق را از بند صندوق فسون


کی خرد جز انبیا و مرسلون

از هزاران یک کسی خوش منظرست


که بداند کو به صندوق اندرست

او جهان را دیده باشد پیش از آن


تا بدان ضد این ضدش گردد عیان

زین سبب که علم ضالهٔمومنست


عارف ضالهٔ خودست و موقنست

آنک هرگز روز نیکو خود ندید


او درین ادبار کی خواهد طپید

یا به طفلی در اسیری اوفتاد


یا خود از اول ز مادر بنده زاد

ذوق آزادی ندیده جان او


هست صندوق صور میدان او

دایما محبوس عقلش در صور


از قفس اندر قفس دارد گذر

منفذش نه از قفس سوی علا


در قفس ها می رود از جا به جا

در نبی ان استطعتم فانفذوا


این سخن با جن و انس آمد ز هو

گفت منفذ نیست از گردونتان


جز به سلطان و به وحی آسمان

گر ز صندوقی به صندوقی رود


او سمایی نیست صندوقی بود

فرجه صندوق نو نو منکرست


در نیابد کو به صندوق اندرست

گر نشد غره بدین صندوق ها


هم چو قاضی جوید اطلاق و رها

آنک داند این نشانش آن شناس


کو نباشد بی فغان و بی هراس

هم چو قاضی باشد او در ارتعاد


کی برآید یک دمی از جانش شاد